-
شعر شانس
جمعه 13 آذرماه سال 1388 14:12
شانس را از میان نوشابه های سیاه بر می دارم با آن که می دانم همه سیاهند ۸۸/۹/۱۳
-
شعرهای یکسال پیش
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 20:51
شعرهای یکسال پیش آن بود ولی من نمی دیدم در مهی پر غم ***** آسمان بالاست اما دریایی که کنار من است به آسانی به آسمان چسبیده است ***** آسمان بزرگ است اما کوه است که نمی گذارد آسمان روی رمین بیافتد؟ ***** کف می تواند توی ظرف کوچکی باشد اما دریایی که کف می کند با موج های بزرگی روبروست *****
-
مصاحبه ی روزنامه ی ایران - یکشنبه ۱۰/آبان/۸۸
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 19:57
سه شنبه 26 آبان ماه سال 1388 مصاحبه ی روزنامه ی ایران یکشنبه ۱۰/آبان/۸۸ برای دیدن متن مصاحبه روی عکس کلیک نمایید.
-
Search Result
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 19:55
Results 1 - 10 of about 208 for " بامداد رفعتی " . کتاب نویسنده هفت ساله زیر چاپ رفت! - سرخط - [ Translate this page ] به گزارش مهر، این نویسنده کم سن و سال " بامداد رفعتی " نام دارد و تمام قصههای ... همه داستانهای کتاب 30 صفحهای بامداد رفعتی تصویرسازی شدهاند و تا پایان ماه ......
-
خبری از خبرگزاری مهر - در تاریخ ۱۵/۷/۸۸
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 13:51
کتاب نویسنده هفت ساله زیر چاپ رفت! در رویدادی نادر در ایران کتابی از یک پسربچه هفت ساله به زیر چاپ رفت. به گزارش خبرنگار مهر، این نویسنده کم سن و سال "بامداد رفعتی" نام دارد و تمام قصههای کتابش را خودش گفته و آنها را برای پدر و مادرش روایت کرده و آنها بعد از ضبط صدای فرزندشان، داستانهای او را از نوار پیاده...
-
هفته نامه ی استقامت
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 13:51
هفته نامه ی فرهنگی اجتماعی اقتصادی جنوب شرق کشور استقامت شماره ی۲۲۱ تاریخ یکشنبه ۱۹ مهر: کودک هفت ساله کرمانی کتاب نوشت کتاب «بامداد رفعتی» کودک هفت سالهی کرمانی و کوچک ترین نویسندهی ایران ، تا پایان مهر ماه توسط انتشارات دیبایه منتشر می شود. به گزارش مهر،او قصههایش را برای پدر و مادرش روایت کرده است؛ آن ها هم صدای...
-
چند شعر از بامداد رفعتی در ۶ سالگی
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 13:50
چند شعر از بامداد رفعتی در ۶ سالگی: من از شعر باران لذت میبردم درحالی که او فقط چک چک می کرد *** ماه اتفاقی بود که نمی خواست کامل شود *** درختی برف زده است امکان دارد هنوز برف ها نرفته باشند ولی شکوفه بزند *** دنبال آن شخص می روم ولی امکان دارد آن شخص سایه ام باشد *** در خواب عمیقی بودم وقتی بیدار شدم فهمیدم آن دنیا...
-
یکی دیگه از داستانهای کتابم - دکتر فین ساز و شربت استامینوفن
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 13:38
دکتر فین ساز و شربت استامینوفن یک روز پسری که سرما خورده بود خیلی شادمان می دوید.مادرش گفت: عزیزم بیا بهت یه قرص سرماخوردگی بدم . موقعی که آن قرص را خورد، یک شربت هم همراهش خورد. « دکتر فین ساز» که توی دماغ پسر زندگی می کرد دید که یکی ازسربازهایش از اتاقش بیرون آمد و گفت : شربت ها و قرص ها دارند حمله می کنند، خواهش می...
-
داستان خوشول
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 13:36
داستان خوشول «خوشول» پرنده ای است به رنگ قرمز- صورتی و دو سانتی متر از کلاغ کوچکتر. خوشول ها دسته جمعی در بیابان زندگی می کنند و روی هر درخت خشک یک خوشول زندگی می کند. در آن بیابان خوشول ها همه زن بودند و خوشول مرد نبود. آن خوشول ها چون لانه نداشتند هر بار سه تا از آنها به خانه ی یکی از آدم ها- وقتی که خالی بود- می...
-
داستان ربات کوکی
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 13:19
ربات کوکی در شهر ربات ها هم ربات ها سالم بودند جز یک ربات که کوکی بود وفنری روی سرداشت وچشمانش هم معمولی بود. بقیه ربات ها همیشه او را مسخره می کردند که تو چرا کوکی هستی! یک روز که ربات ها همینطور به اومی خندیدند آن رباط کله فنری به خانه اش برگشت تا نقشه ای بکشد که دیگر ربات ها از او بدشان نیاید. او تصمیم گرفت که با...
-
داستان ربات فنر دست و پا
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 13:14
ربات فنر دست و پا در شهر «دوتکو» ربات های عجیب و غریبی زندگی می کردند. تازگی در این شهر یک خانه خیلی بزرگ دیده می شد که ربات ها نمی دانستند که در آن خانه کی زندگی می کند. یک بار دیدند که آن خانه پاهای فنری در آورد ودست های فنری و دوتا پیچ و مهره ازسقفش مثل چشم زد بیرون و گفت: من اسمم ربات«فنردست و پا» ست . مردم گفتند:...
-
داستان شهر شکلات ها
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 13:13
شهر شکلات ها یک روز پسری داشت با دستگاه کوچک کنِ اسباب بازی ، بازی می کرد. که یکمرتبه کوچک شد و رفت توی جلد یک شکلات و دید آنجا قصری هست و چهار تا تخت چوبی که روی آنها پشتی گذاشته اند درست روبروی قصر قرار دارد و چند شکلات روی آنها نشسته اند. یکی از شکلات ها گفت: شکلات مسخره تو اینجا چکار می کنی؟ یکی دیگر از شکلات ها...
-
حیوانات شهر خیالی
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 12:44
من در شهر خیالی خود حیواناتی که خیلی با حیوانات اینجا فرق دارند دیدم. مثل آرواریکار که یک نوع مارعنکبوت است که خیلی خطرناک است یا مثل زرن وال کوریتار که یک نوع شترگوزن است و یک حیوان اهلی است و مثل آنگز که یک نوع موجود واقعا خطرناک است و دمی دراز شبیه روباه و صورتی کشیده و دست هایی به کلفتی تنه ی درخت دارد.
-
شهر خیالی
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 12:42
من یک ش ه ر خ ی ا ل ی دارم . در آن جا همه چیز با این جا فرق دارد . من در ش ه ر خ ی ا ل ی خودم دو پسر به نام های راشان و دیبید و یک دختر به نام گنجان دارم . دیبید ۲ سالش است و راشان ۷ سالش .گنجان هم ۱۶ سال دارد .بعدا راجع به شهرم بازم براتون میگم .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 11:55
من بامداد رفعتی ۷ ساله متولد کرمانم. از ۳ سالگی شعر و داستان میگویم و پدر و مادرم می نویسند . قرار است امسال ۶ داستانم که برای هر کدام چند نقاشی کشیده ام توسط "نشر دیبایه" در یک کتاب به نام " کشف باران قرمز " چاپ شود.