بامداد رفعتی

کتاب کودک . نقاشی. شعر

بامداد رفعتی

کتاب کودک . نقاشی. شعر

شعر شانس

 

  شانس را               

 

  از میان نوشابه های سیاه بر می دارم              

 

   با آن که می دانم               

 

   همه سیاهند              

 

    ۸۸/۹/۱۳   

شعرهای یکسال پیش

        شعرهای یکسال پیش       

 

آن بود

ولی من نمی دیدم

در مهی پر غم  

 

*****

آسمان بالاست

اما دریایی که کنار من است

به آسانی

به آسمان چسبیده است 

 

*****

آسمان بزرگ است

اما کوه است

که نمی گذارد

آسمان روی رمین بیافتد؟ 

  

*****

کف می تواند توی ظرف کوچکی باشد

اما دریایی که کف می کند

با موج های بزرگی روبروست 

  

*****

مصاحبه ی روزنامه ی ایران - یکشنبه ۱۰/آبان/۸۸

سه شنبه 26 آبان ماه سال 1388


مصاحبه ی روزنامه ی ایران یکشنبه ۱۰/آبان/۸۸

برای دیدن متن مصاحبه روی عکس کلیک نمایید.


Search Result

  •  Results 1 - 10 of about 208 for

    "بامداد رفعتی".

  •  کتاب نویسنده هفت ساله زیر چاپ رفت! - سرخط

  •  - [ Translate this page ]
    به گزارش مهر، این نویسنده کم سن و سال "بامداد رفعتی" نام دارد و تمام قصههای ... همه داستانهای کتاب 30 صفحهای بامداد رفعتی تصویرسازی شدهاند و تا پایان ماه ...
    www.sarkhat.com/.../6wmKiLYoJ9Gk1k892Vjei9KgrkiwRX3N/ - Cached - Similar
  • «چاپ قصه های کودک هفت ساله ایرانی» | Koocheh

     - [ Translate this page ]
    به گزارش شبکه خبر، این نویسنده کوچولو، «بامداد رفعتی» نام دارد و همه قصههایش را برای پدر و ... همه داستانهای کتاب ۳۰ صفحهای بامداد رفعتی تصویرسازی شده است. ...
    radiokoocheh.com/article/6952 - Cached - Similar
  • کتاب قصه های یک کودک هفت ساله کرمانی

     - [ Translate this page ]
    "بامداد رفعتی" متولد سال 81 در کرمان است. این کودک هفت ساله امسال به مدرسه رفته و در کلاس ... همه داستانهای کتاب 30 صفحهای بامداد رفعتی تصویرسازی شده است. ...
    jarasonline.ir/index.php?option=com... - Cached - Similar
  • خبرگزاری کتاب ایران (IBNA) - کتاب نویسندهی هفت ساله ایرانی منتشر میشود

     - [ Translate this page ]
    «بامداد رفعتی» کودک هفت سالهی کرمانی و جوانترین نویسندهی ایرانی، داستانهایش را برای چاپ به ناشر داده است.
    www.ibna.ir/vdcaa0nm.49n6w15kk4.html - Cached - Similar
  • در رویدادی نادر در ایران، کتابی از قصه های کودکی هفت ساله زیر چاپ ...

     - [ Translate this page ]
    این نویسنده کوچولو، "بامداد رفعتی" نام دارد و همه قصههایش را برای پدر و مادرش ... "بامداد رفعتی" متولد سال 81 در کرمان است. این کودک هفت ساله امسال به مدرسه ...
    www.iranonair.com/articles-در+رویدادی+نادر+در+ایران،+کتابی+از+قصه+های+کودکی+هفت+ساله+زیر+چاپ+رفت.html - Cached - Similar
  • کتاب نویسنده هفت ساله ایرانی زیر چاپ رفت!!

     - [ Translate this page ]
    همه داستانهای کتاب 30 صفحهای بامداد رفعتی تصویرسازی شدهاند و تا پایان ماه جاری. ... به گزارش خبرنگار مهر، این نویسنده کم سن و سال "بامداد رفعتی" نام دارد و ...
    www.seemorgh.com/culture/default.aspx?conid=43523... - Cached - Similar
  • روزنامه جام جم88/7/16: از دور از نزدیک

     - [ Translate this page ]
    مهر: «باران قرمز و 5 داستان دیگر» عنوان کتاب بامداد رفعتی است، اما چیزی که ... همه داستان های کتاب 30 صفحه ای بامداد رفعتی تصویرسازی شده اند و تا پایان ماه ...
    www.magiran.com/npview.asp?ID=1962879 - Similar
  • کتاب نویسنده 7 ساله ایرانی زیر چاپ رفت!

     - [ Translate this page ]
    این نویسنده کم سن و سال "بامداد رفعتی" نام دارد و تمام قصههای کتابش را خودش ... همه داستانهای کتاب 30 صفحهای بامداد رفعتی تصویرسازی شدهاند و تا پایان ماه ...
    www.fardanews.com/fa/pages/?cid=92788 - Cached - Similar

    برای دیدن ادامه مطلب روی ادامه مطلب در خط زیر  کلیک کنید.

  • ادامه مطلب ...

    خبری از خبرگزاری مهر - در تاریخ ۱۵/۷/۸۸

    کتاب نویسنده هفت ساله زیر چاپ رفت!
    در رویدادی نادر در ایران کتابی از یک پسربچه هفت ساله به زیر چاپ رفت.

    به گزارش خبرنگار مهر، این نویسنده کم سن و سال "بامداد رفعتی" نام دارد و تمام قصه‌های کتابش را خودش گفته و آنها را برای پدر و مادرش روایت کرده و آنها بعد از ضبط صدای فرزندشان، داستان‌های او را از نوار پیاده کرده و نوشته‌اند و اینک به شکل کتابی به زیر چاپ رفته است.

    رفعتی متولد 1381 کرمان است و امسال به مدرسه رفته و در کلاس اول دبستانی در این شهر مشغول به تحصیل شده است.

    عنوان کتاب این نویسنده خردسال "باران قرمز و 5 داستان دیگر" است که شامل 6 داستان کوتاه است. آناهیتا و خانه کج، کره زمین، دکتر فین ساز، کشف باران قرمز، گلی که بوی فرشته می‌داد و داستان خوشول عناوین داستان‌ها را شامل می‌شوند.

    همه داستان‌های کتاب 30 صفحه‌ای بامداد رفعتی تصویرسازی شده‌اند و تا پایان ماه جاری توسط انتشارات دیبایه منتشر می‌شود.

    هفته نامه ی استقامت

       هفته نامه ی فرهنگی اجتماعی اقتصادی جنوب شرق کشور   

      

              استقامت شماره ی۲۲۱ تاریخ یکشنبه ۱۹ مهر:              

    کودک هفت ساله کرمانی کتاب نوشت 

     

    کتاب«بامداد رفعتی» کودک هفت ساله‌ی کرمانی و کوچک ترین نویسنده‌ی ایران ، تا پایان مهر ماه توسط انتشارات دیبایه منتشر می شود.

    به گزارش مهر،او قصه‌هایش را برای پدر و مادرش روایت کرده است؛ آن ها هم صدای فرزندشان را ضبط کرده و داستان‌های او را از روی نوار نوشته‌اند.پس از آن داستان های این کتاب 30 صفحه ای تصویر سازی شده اند.

    عنوان کتاب این نویسنده‌ی کوچک، «باران قرمز و پنج داستان دیگر» است. «آناهیتا و خانه‌ی کج»، «کره‌ی زمین»، «دکتر فین‌سا و کشف باران قرمز»، «گلی که بوی فرشته می‌داد» و «داستان خوشول» اسامی  داستان‌های دیگر این کتاب است.

    «بامداد» ، که سال گذشته این کتاب را به ناشر تحویل داده، اکنون در کلاس دوم یکی از دبستان های کرمان درس می خواند.

    چند شعر از بامداد رفعتی در ۶ سالگی

      چند شعر از بامداد رفعتی در ۶ سالگی:   

    من از شعر باران لذت میبردم

    درحالی که او فقط

    چک چک می کرد

    ***

    ماه

    اتفاقی بود

    که نمی خواست کامل شود

    ***

    درختی برف زده است

    امکان دارد هنوز

    برف ها نرفته باشند

    ولی شکوفه بزند

    ***

    دنبال آن شخص می روم

    ولی امکان دارد آن شخص

    سایه ام باشد

    ***

    در خواب عمیقی بودم

    وقتی بیدار شدم

    فهمیدم

    آن دنیا رویاست

    ***

    سرد و زرد هم قافیه اند

    درست هم هست

    چونکه در پاییز

    برگ ها زردند و هوا سرد

    ***


    یکی دیگه از داستانهای کتابم - دکتر فین ساز و شربت استامینوفن

        دکتر فین ساز و شربت استامینوفن   

     

    یک روز پسری که سرما خورده بود خیلی شادمان می دوید.مادرش گفت: عزیزم بیا بهت یه قرص سرماخوردگی بدم . موقعی که آن قرص را خورد، یک شربت هم همراهش خورد. «دکتر فین ساز» که توی دماغ پسر زندگی می کرد دید که یکی ازسربازهایش از اتاقش بیرون آمد و گفت : شربت ها و قرص ها دارند حمله می کنند، خواهش می کنم وسیله های جنگی را بردارید و باهاشون مقابله کنید! دکتر فین ساز گفت: ببینم من یادم رفته چه نوع وسیله هایی داشتیم ؟ سرباز گفت: ما تبر داشتیم و لانچیکو، با سه تا بمب اتم. و همان لحظه «شربت استامینوفن» که رئیس همه ی داروهای سرماخوردگی بود با دو تا قرصی که دو طرفش ایستاده بودند و نیزه به دست بودند به گروه دکترفین ساز حمله کردند.

    جنگ سختی بین آن دو گروه پیش آمد و «میکروب سالی» که رئیس همه ی گروه فین ها بود به آنجا آمد و گفت : به به آقای شربت! چه عجب به ما سرزدی و یک لگد توی دهن شربت زد و در همین لحظه دکترفین ساز گفت: ایست کنید! اینجا مثل اینکه اتفاقی افتاده و برق کوچولویی را پشت دری که به وسایل جنگی باز می شد دید. حدس زد که بمبی آنجا کار گذاشته شده باشد و آن دری که به وسایل جنگی باز می شد همان لحظه ترکید: دوف! موقعی که گروه میکروب سالی دیدند خانه شان دارد می لرزد فهمیدند یک موجود دیگری می خواهد با آنها مقابله کند و فهمیدند صدای پاهایش خیلی برایشان آشناست . با خودشان گفتند : شاید «کابو چایی» باشد حتماً می خواهد سینه را گرم کند! و همان لحظه دکترفین ساز به یکی از سربازهایش دستور داد که: برو کولر سینه را روشن کن که گرم نشه! و یکی از افرادش این کار را کرد. موقعی که چایی داغ به آنجا رفت کولر حتی جرأت نداشت یک چرخ بزند. چایی که همین طور زل زده بود به این ور و آن ور متوجه شد که یکی از افراد دکترفین ساز می خواهد با چاقو به پشت او بزند و همان لحظه  کابو چایی تفنگش را درآورد و زد به ...

    بقیه داستان را در کتابم که قراره بزودی چاپ بشه بخونین و نقاشی هایی هم که براش کشیدم در کتاب ببینین.

    داستان خوشول

        داستان خوشول     

     

    «خوشول» پرنده ای است به رنگ قرمز- صورتی و دو سانتی متر از کلاغ کوچکتر. خوشول ها دسته جمعی در بیابان زندگی می کنند و روی هر درخت خشک یک خوشول زندگی می کند. در آن بیابان خوشول ها همه زن بودند و خوشول مرد نبود. آن خوشول ها چون لانه نداشتند هر بار سه تا از آنها به خانه ی یکی از آدم ها- وقتی که خالی بود- می رفتند و یک بالشت بر می داشتند و  آن بالشت لانه ی یکی از آنها می شد. خوشول ها روزها غذا نمی خورند و شب ها شکار جغد می کنند. آنها شب ها رنگهایشان را عوض می کنند و روی ماه می نشینند. آنها می توانند خودشان را به رنگ سفید کنند و روی ماه که می نشینند رنگ ماه می شوند. بعد جغدها هم فکر می کنند شب به آخر رسیده است و می خوابند و خوشول ها آنها را شکار می کنند و می خورند. آنها روزی سه بار تخم می گذارند، جوجه هایشان را بزرگ می کنند و بعد دوباره سه تا تخم می گذارند. یکی از روزهایی که آنها داشتند تخم می گذاشتند دومین تخمشان را که گذاشتند یک صدای هیس هیسی شنیدند. مادر جوجه ها بلند شد و آرام نگاه کرد . یک تکه ی سبز دید و یک چیز دو شاخه ی قرمز که دو چشم داشت و سرش از درخت بیرون زده بود. خوشول مادر بال زد و بال زد و خودش را به آن موجود رساند و تا به آن رسید صدای هیس دوباره آمد. آن موجود تکان خورد و مادر خوشول ها یک لحظه ترسید، ولی دوباره با قدرت جلو رفت. مادر خوشول ها تا آمد نگاه کند مار پرید و خوشول مادر بال زد و روی شاخه ای نشست. مار که دست و پا نداشت خزید و دمش را به درخت آن طرفی بست و تند تند خودش را تکان داد که تخم های خوشول در دهانش بیفتد. ولی تخم ها افتادند روی زمین و شکستند و بچه های خوشول از آنها بیرون آمدند. سه تا بچه خوشول با هم به مار گفتند: ماما ! مار با تعجب به آن جوجه خوشول ها گفت : من که مادر شما نیستم، اون مسخره ی صورتی که اون بالا نشسته مادر شماست. آن سه جوجه خوشول به مار گفتند: ما هنوز پرواز یاد نگرفتیم و نمی تونیم بریم پیش مادرمون. مار که می خواست یک جوری بچه خوشول ها را گول بزند و بخورد گفت: شما اول باید به قلمرو من بیایید. آنجا یک پرنده هست که می تونه به شما پرواز یاد بده. مادر جوجه خوشول ها هر چه گفت : نه! نه ! بچه ها به حرف مادرشان گوش نکردند و سه نفری پشت مار نشستند و مار هم با عجله خزید و رفت. مادر خوشول ها تندتند بال زد و خودش را به بالای قلمروی مار رساند و سر پرچم بلندی نشست. رنگ پرچم قرمز بود. خوشول مادر هم روی آن نشسته بود و چون به رنگ پرچم بود دیده نمی شد. مادر با خودش گفت : کاش این موجود سبز عقلش را از دست نمی داد. بعد مار این حرف را شنید و خزید و از لانه اش بیرون آمد و دید رنگ میله ی پرچم بالایی قرمز شده است و گفت: این دیگه می تونه کلک کی باشه ؟ پرنده قاه قاه خندید و با پرواز پائین آمد و روی زمین نشست و به مار جواب داد: تو اصلاً چه جور موجودی هستی؟ مار گفت: من یک مارم که همیشه شکار پرنده می کنم. مار و پرنده به هم اخم کرده بودند و آن سه جوجه خوشول یواشکی پشت در ایستاده بودند و به حرف های آنها گوش می کردند. مار خزید و برگشت به طرف لانه اش. اما یک مرتبه بدنش لیز خورد و سرش به سنگی خورد و پرتاب شد پیش مادر خوشول ها. مار سرش از پائین چانه تا چشمش زخم شده بود. پرنده گفت: ها ها ها! فکر کردی حالا می تونی منو شکست بدی؟ مار گفت: چرا که نه! با همین زبونم نیشت می زنم و می میری. پرنده گفت: به همین خیال باش. مار عصبانی شد و به پرنده حمله کرد و پرنده و مار با هم شروع به جنگیدن کردند. پرنده نوک می زد و مار هم دندان می کشید. خلاصه آنقدر زدند و زدند تا همه جا به هم ریخت و همه چیز خرد شد. پرنده هم که خیلی عصبانی شده بود نوکش را به بدن مار فرو برد و تند تند پرواز کرد و بالا رفت و یک مرتبه مار را از آن بالا رها کرد و از قلمرو آن بیرون آمد. جوجه ها هم پریدند و روی پشت مادرشان نشستند . مادر یک نوک دیگر به مار زد و بلند شد و تند تند به طرف درختان خشک پرواز کرد.

    داستان ربات کوکی

       ربات کوکی        

     

    در شهر ربات ها هم ربات ها سالم بودند جز یک ربات که کوکی بود وفنری روی سرداشت وچشمانش هم معمولی بود. بقیه ربات ها همیشه او را مسخره می کردند که تو چرا کوکی هستی! یک روز که ربات ها همینطور به اومی خندیدند آن رباط کله فنری به خانه اش برگشت تا نقشه ای بکشد که دیگر ربات ها از او بدشان نیاید. او تصمیم گرفت که با قطار به یک شهر رباتی دیگر برای بیست روز مسافرت کند. اما ببینم به کجا رفت: به شهر رباتی «آکتابیسون». در آن شهر شهردار همه شهرهای رباتی زندگی می کرد که اسمش «لوکتی دیکتی» بود. آن ربات کوکی پیش آن شهردار رفت تا چیزهائی به او بگوید. او به شهردار گفت: من می خواهم در آپارتمان شما یک خانه اجاره کنم و بیست روز در آن بمانم . شهردار گفت: ما خانه هایمان را برای بیست و دو روز اجاره می دهیم نه بیست روز ربات گفت: چه بهتر!

    در آن بیست و دو روز ربات کوکی با افراد مختلفی آشنا شد. چند نفر از آنها قبول کردند که برای چهار روز به شهر او بروند ومهمان او بشوند. موقعی که آن ربات کوکی بعد از بیست و دو روز با دوستانش به شهر برگشت دیدکه خیابان ها خلوت است وفقط سه نفر در خیابان راه می روند. او به اتاق عزاداری رفت تا ببیند صدائی که از آنجا می آید برای چیست. رفت و دیدکه یک قبر آنجاست و مردم دارند برایش عزاداری می کنند. متوجه شد که در این بیست و دو روز مردم فکر کرده اند که او مرده است و هاها خندید و گفت: من که سالمم واسه چی عزاداری می کنید؟ مردم با تعجب به طرف او نگاه کردند و از آن به بعد دیگر او را مسخره نمی کردند.                                                               

    داستان ربات فنر دست و پا

      ربات فنر دست و پا      

     

    در شهر «دوتکو» ربات های عجیب و غریبی زندگی می کردند. تازگی در این شهر یک خانه خیلی بزرگ دیده می شد که ربات ها نمی دانستند که در آن خانه کی زندگی می کند. یک بار دیدند که آن خانه پاهای فنری در آورد ودست های فنری و دوتا پیچ و مهره ازسقفش مثل چشم زد بیرون و گفت: من اسمم ربات«فنردست و پا» ست . مردم گفتند: چه اسم عجیبی؟! حتی خودت هم عجیبی . آن ربات گنده گفت: من به همه شهرهای رباتی سر می زنم و شخصیت های آن شهرها را می شناسم. من در یک شهر رباتی که اسمش«غول ربات» است زندگی می کنم. من دانشمند آنجا هستم و برای کشف چیزهائی به شهر شما آمده ام. یکی از ربات ها گفت: بیا شهر را نشانت بدهم شاید به دردت بخورد. آن ربات گنده گفت: باشه میام چه فکر خوبی و قبل از اینکه همراه ربات ها برود گفت : برای این به شهر شما آمده ام که ببینم چه جوری می شه ساعت را درست کرد. آنها او را به کارخانه ساعت سازی بردند تا رئیس کارخانه به او یاد بدهد که چگونه ساعت درست می شود.

    داستان شهر شکلات ها

         شهر شکلات ها       

     

    یک روز پسری داشت با دستگاه کوچک کنِ اسباب بازی ، بازی می کرد. که یکمرتبه کوچک شد و رفت توی جلد یک شکلات و دید آنجا قصری هست و چهار تا تخت چوبی که روی آنها پشتی گذاشته اند درست روبروی قصر قرار دارد و چند شکلات روی آنها نشسته اند.

    یکی از شکلات ها گفت: شکلات مسخره تو اینجا چکار می کنی؟

    یکی دیگر از شکلات ها گفت: به نظر من اصلاً حرف خوبی نبود.

    پدر شکلات ها- که شش تا بودند- جلو آمد و گفت: شما راجع به این انسان چی می گین؟ باید به شاه شکلات نشونش بدم.

    و به پسر بچه گفت: بیا تا شاه شکلات را نشونت بدم. پسر گفت: چشم و رفتند پیش شاه شکلات که عصای طلائی بزرگی داشت و لباس نقره ای محکمی پوشیده بود و تاجی بزرگ بر سر داشت. یک لحظه عصا را جلو پسر گرفت. پسر گفت: چکار می خواین بکنین؟ و همان لحظه تبدیل به شکلات عروسکی شد. پسر دستهایش را  نگاه کرد و دید که دستهایش کاملاً گرد و قهوه ای شده است . گفت: من شکلات عروسکی شدم؟! پس چند روزی پیش شما می مونم و شاه شکلات به او گفت: درسته. در این مدتی که پیش مائی سعی کن با آن چند شکلات روبروی قصر من یار بشی. پدر شکلات ها هم گفت: پسران من خیلی شاه شکلات را دوست دارند.  شاه شکلات گفت: درست می گه! همان لحظه شش شکلات وارد قصر شدند و گفتند که: پنگوئن ها دوباره حمله کردند و ما را اذیت می کنند لطفاً به ما کمک کنید. شکلات عروسکی گفت: من کمک می کنم و وقتی بیرون رفت دید که همه تخت های چوبی شکسته و چند پنگوئن کنار آنها ایستاده اند. شکلات عروسکی گفت: شما چرا اینها را اذیت می کنین؟ پنگوئن ها گفتند: خوب از قیافشون خوشمون نمی آد عین سیاهپوست ها صورتشون قهوه ایه! واقعاً زشت اند. شاه شکلات آمدو گفت: بیرون بشین اما شکلات  عروسکی گفت: یک لحظه دست نگهدارید! شاه شکلات گفت: چه جوری جرأت می کنی؟ شکلات عروسکی ادامه داد: پنگوئن ها ! شما بهتره با اینها دوست بشین و مشکلی باهاشون نداشته باشین رنگ پوست که فرقی نمی کنه و به شکلات ها هم گفت: شما هم همینطور شکلات ها گفتند: ما دوستیم اینها حمله می کنند. شکلات عروسکی گفت: یواش! یواش!  و کم کم آنها را با هم آشتی داد. فردای آن روز پنگوئن ها با شکلات ها یک مهمانی داشتند. این مهمانی در قصر برگزار شد. در آن مهمانی شیرینی های زیادی خوردند. و نمایش های زیادی دادند موقعی که پنگوئن ها به خانه شان رفتند شاه شکلات به شکلات عروسکی گفت: چیزی نمی خوای بگی؟ پسر گفت: من باید برگردم پیش خانواده ام. شاه گفت: آه من هم می دونم تو باید برگردی و با همان عصای طلائی آن را تبدیل به انسان کرد و از جلد شکلات بیرون برد. پسر بچه هم وقتی به خانه رسید برای مادرش تعریف کرد که این چند روز کجا بوده است و چه کار کرده است.

    حیوانات شهر خیالی

    من در شهر خیالی خود حیواناتی که خیلی با حیوانات اینجا فرق دارند دیدم.

    مثل آرواریکار که یک نوع مارعنکبوت است که خیلی خطرناک است یا مثل

    زرن وال کوریتار که یک نوع شترگوزن است و یک حیوان اهلی است و مثل

    آنگز که یک نوع موجود واقعا خطرناک است و  دمی دراز شبیه روباه و 

    صورتی کشیده و دست هایی به کلفتی تنه ی درخت دارد. 

    شهر خیالی

    من یک شهر خیالی دارم . در آن جا همه چیز با این جا

     فرق دارد . من در  شهر خیالی خودم دو پسر به نام

    های راشان و دیبید و یک دختر به نام گنجان دارم . دیبید

     ۲ سالش است و راشان ۷ سالش .گنجان هم ۱۶ سال

     دارد .بعدا راجع به شهرم بازم براتون میگم .

    من بامداد رفعتی ۷ ساله متولد کرمانم. از ۳ سالگی شعر

     و داستان میگویم و پدر و مادرم می نویسند . قرار است

     امسال ۶ داستانم که برای هر کدام چند نقاشی کشیده ام

     توسط  "نشر دیبایه"  در یک کتاب به نام   " کشف باران

     قرمز "  چاپ شود.