بامداد رفعتی

کتاب کودک . نقاشی. شعر

بامداد رفعتی

کتاب کودک . نقاشی. شعر

داستان ربات کوکی

   ربات کوکی        

 

در شهر ربات ها هم ربات ها سالم بودند جز یک ربات که کوکی بود وفنری روی سرداشت وچشمانش هم معمولی بود. بقیه ربات ها همیشه او را مسخره می کردند که تو چرا کوکی هستی! یک روز که ربات ها همینطور به اومی خندیدند آن رباط کله فنری به خانه اش برگشت تا نقشه ای بکشد که دیگر ربات ها از او بدشان نیاید. او تصمیم گرفت که با قطار به یک شهر رباتی دیگر برای بیست روز مسافرت کند. اما ببینم به کجا رفت: به شهر رباتی «آکتابیسون». در آن شهر شهردار همه شهرهای رباتی زندگی می کرد که اسمش «لوکتی دیکتی» بود. آن ربات کوکی پیش آن شهردار رفت تا چیزهائی به او بگوید. او به شهردار گفت: من می خواهم در آپارتمان شما یک خانه اجاره کنم و بیست روز در آن بمانم . شهردار گفت: ما خانه هایمان را برای بیست و دو روز اجاره می دهیم نه بیست روز ربات گفت: چه بهتر!

در آن بیست و دو روز ربات کوکی با افراد مختلفی آشنا شد. چند نفر از آنها قبول کردند که برای چهار روز به شهر او بروند ومهمان او بشوند. موقعی که آن ربات کوکی بعد از بیست و دو روز با دوستانش به شهر برگشت دیدکه خیابان ها خلوت است وفقط سه نفر در خیابان راه می روند. او به اتاق عزاداری رفت تا ببیند صدائی که از آنجا می آید برای چیست. رفت و دیدکه یک قبر آنجاست و مردم دارند برایش عزاداری می کنند. متوجه شد که در این بیست و دو روز مردم فکر کرده اند که او مرده است و هاها خندید و گفت: من که سالمم واسه چی عزاداری می کنید؟ مردم با تعجب به طرف او نگاه کردند و از آن به بعد دیگر او را مسخره نمی کردند.                                                               

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد