بامداد رفعتی

کتاب کودک . نقاشی. شعر

بامداد رفعتی

کتاب کودک . نقاشی. شعر

داستان شهر شکلات ها

     شهر شکلات ها       

 

یک روز پسری داشت با دستگاه کوچک کنِ اسباب بازی ، بازی می کرد. که یکمرتبه کوچک شد و رفت توی جلد یک شکلات و دید آنجا قصری هست و چهار تا تخت چوبی که روی آنها پشتی گذاشته اند درست روبروی قصر قرار دارد و چند شکلات روی آنها نشسته اند.

یکی از شکلات ها گفت: شکلات مسخره تو اینجا چکار می کنی؟

یکی دیگر از شکلات ها گفت: به نظر من اصلاً حرف خوبی نبود.

پدر شکلات ها- که شش تا بودند- جلو آمد و گفت: شما راجع به این انسان چی می گین؟ باید به شاه شکلات نشونش بدم.

و به پسر بچه گفت: بیا تا شاه شکلات را نشونت بدم. پسر گفت: چشم و رفتند پیش شاه شکلات که عصای طلائی بزرگی داشت و لباس نقره ای محکمی پوشیده بود و تاجی بزرگ بر سر داشت. یک لحظه عصا را جلو پسر گرفت. پسر گفت: چکار می خواین بکنین؟ و همان لحظه تبدیل به شکلات عروسکی شد. پسر دستهایش را  نگاه کرد و دید که دستهایش کاملاً گرد و قهوه ای شده است . گفت: من شکلات عروسکی شدم؟! پس چند روزی پیش شما می مونم و شاه شکلات به او گفت: درسته. در این مدتی که پیش مائی سعی کن با آن چند شکلات روبروی قصر من یار بشی. پدر شکلات ها هم گفت: پسران من خیلی شاه شکلات را دوست دارند.  شاه شکلات گفت: درست می گه! همان لحظه شش شکلات وارد قصر شدند و گفتند که: پنگوئن ها دوباره حمله کردند و ما را اذیت می کنند لطفاً به ما کمک کنید. شکلات عروسکی گفت: من کمک می کنم و وقتی بیرون رفت دید که همه تخت های چوبی شکسته و چند پنگوئن کنار آنها ایستاده اند. شکلات عروسکی گفت: شما چرا اینها را اذیت می کنین؟ پنگوئن ها گفتند: خوب از قیافشون خوشمون نمی آد عین سیاهپوست ها صورتشون قهوه ایه! واقعاً زشت اند. شاه شکلات آمدو گفت: بیرون بشین اما شکلات  عروسکی گفت: یک لحظه دست نگهدارید! شاه شکلات گفت: چه جوری جرأت می کنی؟ شکلات عروسکی ادامه داد: پنگوئن ها ! شما بهتره با اینها دوست بشین و مشکلی باهاشون نداشته باشین رنگ پوست که فرقی نمی کنه و به شکلات ها هم گفت: شما هم همینطور شکلات ها گفتند: ما دوستیم اینها حمله می کنند. شکلات عروسکی گفت: یواش! یواش!  و کم کم آنها را با هم آشتی داد. فردای آن روز پنگوئن ها با شکلات ها یک مهمانی داشتند. این مهمانی در قصر برگزار شد. در آن مهمانی شیرینی های زیادی خوردند. و نمایش های زیادی دادند موقعی که پنگوئن ها به خانه شان رفتند شاه شکلات به شکلات عروسکی گفت: چیزی نمی خوای بگی؟ پسر گفت: من باید برگردم پیش خانواده ام. شاه گفت: آه من هم می دونم تو باید برگردی و با همان عصای طلائی آن را تبدیل به انسان کرد و از جلد شکلات بیرون برد. پسر بچه هم وقتی به خانه رسید برای مادرش تعریف کرد که این چند روز کجا بوده است و چه کار کرده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد