بامداد رفعتی

کتاب کودک . نقاشی. شعر

بامداد رفعتی

کتاب کودک . نقاشی. شعر

یکی دیگه از داستانهای کتابم - دکتر فین ساز و شربت استامینوفن

    دکتر فین ساز و شربت استامینوفن   

 

یک روز پسری که سرما خورده بود خیلی شادمان می دوید.مادرش گفت: عزیزم بیا بهت یه قرص سرماخوردگی بدم . موقعی که آن قرص را خورد، یک شربت هم همراهش خورد. «دکتر فین ساز» که توی دماغ پسر زندگی می کرد دید که یکی ازسربازهایش از اتاقش بیرون آمد و گفت : شربت ها و قرص ها دارند حمله می کنند، خواهش می کنم وسیله های جنگی را بردارید و باهاشون مقابله کنید! دکتر فین ساز گفت: ببینم من یادم رفته چه نوع وسیله هایی داشتیم ؟ سرباز گفت: ما تبر داشتیم و لانچیکو، با سه تا بمب اتم. و همان لحظه «شربت استامینوفن» که رئیس همه ی داروهای سرماخوردگی بود با دو تا قرصی که دو طرفش ایستاده بودند و نیزه به دست بودند به گروه دکترفین ساز حمله کردند.

جنگ سختی بین آن دو گروه پیش آمد و «میکروب سالی» که رئیس همه ی گروه فین ها بود به آنجا آمد و گفت : به به آقای شربت! چه عجب به ما سرزدی و یک لگد توی دهن شربت زد و در همین لحظه دکترفین ساز گفت: ایست کنید! اینجا مثل اینکه اتفاقی افتاده و برق کوچولویی را پشت دری که به وسایل جنگی باز می شد دید. حدس زد که بمبی آنجا کار گذاشته شده باشد و آن دری که به وسایل جنگی باز می شد همان لحظه ترکید: دوف! موقعی که گروه میکروب سالی دیدند خانه شان دارد می لرزد فهمیدند یک موجود دیگری می خواهد با آنها مقابله کند و فهمیدند صدای پاهایش خیلی برایشان آشناست . با خودشان گفتند : شاید «کابو چایی» باشد حتماً می خواهد سینه را گرم کند! و همان لحظه دکترفین ساز به یکی از سربازهایش دستور داد که: برو کولر سینه را روشن کن که گرم نشه! و یکی از افرادش این کار را کرد. موقعی که چایی داغ به آنجا رفت کولر حتی جرأت نداشت یک چرخ بزند. چایی که همین طور زل زده بود به این ور و آن ور متوجه شد که یکی از افراد دکترفین ساز می خواهد با چاقو به پشت او بزند و همان لحظه  کابو چایی تفنگش را درآورد و زد به ...

بقیه داستان را در کتابم که قراره بزودی چاپ بشه بخونین و نقاشی هایی هم که براش کشیدم در کتاب ببینین.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد