بامداد رفعتی

کتاب کودک . نقاشی. شعر

بامداد رفعتی

کتاب کودک . نقاشی. شعر

داستان خوشول

    داستان خوشول     

 

«خوشول» پرنده ای است به رنگ قرمز- صورتی و دو سانتی متر از کلاغ کوچکتر. خوشول ها دسته جمعی در بیابان زندگی می کنند و روی هر درخت خشک یک خوشول زندگی می کند. در آن بیابان خوشول ها همه زن بودند و خوشول مرد نبود. آن خوشول ها چون لانه نداشتند هر بار سه تا از آنها به خانه ی یکی از آدم ها- وقتی که خالی بود- می رفتند و یک بالشت بر می داشتند و  آن بالشت لانه ی یکی از آنها می شد. خوشول ها روزها غذا نمی خورند و شب ها شکار جغد می کنند. آنها شب ها رنگهایشان را عوض می کنند و روی ماه می نشینند. آنها می توانند خودشان را به رنگ سفید کنند و روی ماه که می نشینند رنگ ماه می شوند. بعد جغدها هم فکر می کنند شب به آخر رسیده است و می خوابند و خوشول ها آنها را شکار می کنند و می خورند. آنها روزی سه بار تخم می گذارند، جوجه هایشان را بزرگ می کنند و بعد دوباره سه تا تخم می گذارند. یکی از روزهایی که آنها داشتند تخم می گذاشتند دومین تخمشان را که گذاشتند یک صدای هیس هیسی شنیدند. مادر جوجه ها بلند شد و آرام نگاه کرد . یک تکه ی سبز دید و یک چیز دو شاخه ی قرمز که دو چشم داشت و سرش از درخت بیرون زده بود. خوشول مادر بال زد و بال زد و خودش را به آن موجود رساند و تا به آن رسید صدای هیس دوباره آمد. آن موجود تکان خورد و مادر خوشول ها یک لحظه ترسید، ولی دوباره با قدرت جلو رفت. مادر خوشول ها تا آمد نگاه کند مار پرید و خوشول مادر بال زد و روی شاخه ای نشست. مار که دست و پا نداشت خزید و دمش را به درخت آن طرفی بست و تند تند خودش را تکان داد که تخم های خوشول در دهانش بیفتد. ولی تخم ها افتادند روی زمین و شکستند و بچه های خوشول از آنها بیرون آمدند. سه تا بچه خوشول با هم به مار گفتند: ماما ! مار با تعجب به آن جوجه خوشول ها گفت : من که مادر شما نیستم، اون مسخره ی صورتی که اون بالا نشسته مادر شماست. آن سه جوجه خوشول به مار گفتند: ما هنوز پرواز یاد نگرفتیم و نمی تونیم بریم پیش مادرمون. مار که می خواست یک جوری بچه خوشول ها را گول بزند و بخورد گفت: شما اول باید به قلمرو من بیایید. آنجا یک پرنده هست که می تونه به شما پرواز یاد بده. مادر جوجه خوشول ها هر چه گفت : نه! نه ! بچه ها به حرف مادرشان گوش نکردند و سه نفری پشت مار نشستند و مار هم با عجله خزید و رفت. مادر خوشول ها تندتند بال زد و خودش را به بالای قلمروی مار رساند و سر پرچم بلندی نشست. رنگ پرچم قرمز بود. خوشول مادر هم روی آن نشسته بود و چون به رنگ پرچم بود دیده نمی شد. مادر با خودش گفت : کاش این موجود سبز عقلش را از دست نمی داد. بعد مار این حرف را شنید و خزید و از لانه اش بیرون آمد و دید رنگ میله ی پرچم بالایی قرمز شده است و گفت: این دیگه می تونه کلک کی باشه ؟ پرنده قاه قاه خندید و با پرواز پائین آمد و روی زمین نشست و به مار جواب داد: تو اصلاً چه جور موجودی هستی؟ مار گفت: من یک مارم که همیشه شکار پرنده می کنم. مار و پرنده به هم اخم کرده بودند و آن سه جوجه خوشول یواشکی پشت در ایستاده بودند و به حرف های آنها گوش می کردند. مار خزید و برگشت به طرف لانه اش. اما یک مرتبه بدنش لیز خورد و سرش به سنگی خورد و پرتاب شد پیش مادر خوشول ها. مار سرش از پائین چانه تا چشمش زخم شده بود. پرنده گفت: ها ها ها! فکر کردی حالا می تونی منو شکست بدی؟ مار گفت: چرا که نه! با همین زبونم نیشت می زنم و می میری. پرنده گفت: به همین خیال باش. مار عصبانی شد و به پرنده حمله کرد و پرنده و مار با هم شروع به جنگیدن کردند. پرنده نوک می زد و مار هم دندان می کشید. خلاصه آنقدر زدند و زدند تا همه جا به هم ریخت و همه چیز خرد شد. پرنده هم که خیلی عصبانی شده بود نوکش را به بدن مار فرو برد و تند تند پرواز کرد و بالا رفت و یک مرتبه مار را از آن بالا رها کرد و از قلمرو آن بیرون آمد. جوجه ها هم پریدند و روی پشت مادرشان نشستند . مادر یک نوک دیگر به مار زد و بلند شد و تند تند به طرف درختان خشک پرواز کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد